۱۰/۰۳/۱۳۸۹

انرژی مثبت


برنامه ای از شبکه چهار پخش شد تحت عنوان مستند راز . این برنامه را از بازار تهیه کردم و دیدم . تقریباً بخش عمده ای از حرفهای دکتر آزمندیان و دیگر اساتید علم روانشناسی و یا تکنولوژی فکر را در آن به زبان دیگر مطرح کرده بودند.
انرژی مثبت یکی از منابع اصلی موفقیت در زندگی و مدیریت است . چند وقت قبل با معرفی من، گروهی از دوستان با یک شرکت قراردادی بستند که منجر به اختلاف و دعوا شده بود و مطالبات مالی دوستان ما را بلوکه کردند.

از من خواستند که به مشکلات رسیدگی کنم، وقتی با طرفین حرف زدم، متوجه شدم که دو گروه صرفاً با نگاه بدبینانه و کاسب کارانه ، با ارسال انرژی های منفی فراوان، همه راههای دستیابی به موفقیت را بسته اند و هر چقدر هم که تصمیم می گیرند به یک پیمان مشترک دست یابند، باز انرژی های منفی در جلسات و خارج از جلسات و ذهن و نگرش آنها، کار خود را می کند و با اختلاف جلسه را ترک می نمایند.

تصمیم گرفتم، مشکل را حل کنم. دو گروه را نشاندم و برای آنها از انرژی های مثبت و امکان حل مشکل سخن گفتم . یکی از طرفین حاضر شد انرژی منفی را کنار گذاشته و انرژی مثبت بفرستد. هر چند این گفتار آنها بیشتر در حرف بود و در عمل باز هم در ذهنشان انرژی منفی می فرستادند، اما منجر به حل مساله گردید.

نتیجه : انرژی مثبت، اصلی ترین منبع موفقیت در زندگی و مدیریت است . با جلوگیری از منابع انرژی های منفی و صدور انرژی های مثبت ، می توان به بیشترین تعامل ها، بیشترین پولها، بیشترین موفقیت ها دست یافت .

تکمیل : جالب آنکه منابع انرژی مثبت در دین اسلام بسیار فراوان است . مواردی از جمله : هدیه دادن، سلام کردن، دست دادن، در آغوش گرفتن، لبخند زدن، غم را در دل نگه داشتن و شادی را بر چهره نشاندن (امام علی(ع))، سخن نیکو گفتن و پرهیز از ناسزا  و ... و شاید یکی از علت های با نشاط بودن مومنین واقعی، همین منابع انرژی مثبت در آنها باشد که توسط دین توصیه شده است. در واقع دین چیزی جز یاد دادن منابع مثبت انرژی و پرهیز دادن از منابع منفی انرژی نیست که متناسب با عقل ناتوان انسان در قرون و اعصار گذشته پدیدار گشته است و او را به سمت شادی، نشاط ، موفقیت در دنیا (و همچنین در آخرت) رهنمون شده است. 

۹/۱۳/۱۳۸۹

اکسل به جای ورد - الگوی داده و اطلاعات ساخت یافته به جای اطلاعات تک سطحی

روزگاری در شرکت هر نفسی که می کشیدم ، مستند می کردم . فایل ورد تولید می کردم و در آن آموزش می دادم که چه کارهایی باید انجام داد، راهبردها و راهکارها چیست و به افراد جدید الورود به شرکت،  آموزشهای لازم را می دادم . مستند حجم زیادی پیدا می کرد و در نهایت بعد از 5 سال فقط خودم بودم که مستنداتم را خوب حفظ بودم و مطابق رویه ها و راهبردها گام بر می داشتم.

بعد از انتشار هر مستند، حال و هوای خوشی داشتم و تا چند وقت با روحیه بالا کار می کردم و البته برایم سوال بود که دیگران چرا اینقدر روحیه ندارند. و پس از مدتی متوجه می شدم دیگران حتی مقدمه مستند را هم نخوانده اند. پیگیری ها و تلاش های من برخی را مجبور می کرد که بخشهایی از برخی مستندات مربوطه را خوانده و سپس در جلسات تصمیم گیری شرکت کنند. تازه اینجا بود که متوجه می شدم در مستندات خوب توضیح نداده ام و لذا همه مطلب را به خوبی نفهمیده اند.
این روزها سعی می کنم به جای فایل ورد ، فایل اکسل تولید کنم. مثلاًٌ وقتی می خواهم راجع فرایند بازاریابی و فروش محصولات فنی در شرکت برنامه ریزی کنم، به جای آنکه یک فایل ورد (مستندی با اطلاعات تخت و غیر ساخت یافته ، نهایتاً در حد فهرست!) تولید کنم، حرفهایم را خیلی خلاصه کرده، طبقه بندی کنم، هرم سیستم مدیریت اطلاعات را برایش ترسیم کنم، اولویت ها و ارتباطات آن رابشناسم و در نهایت در یک فایل اکسل در قالب فیلدهایی لحاظ کنم.

حتی گاهی اوقات الگوریتم مورد نظرم برای پر کردن اطلاعات یا به دست آوردن یک موضوع را نیز در یک شیت (Sheet) اکسل قرار می دهم . مثلاً Sheet  قیمت گذاری از Market plan را فرض کنید. در آن اول نیاز است که فرد پر کننده این صفحه، راجع به نمونه های بازار تحقیقاتی انجام داده باشد، سپس به کشش قیمتی نزد مشتریان فکر کند، همچنین قیمت تمام شده را تولید نموده و در گام چهارم به تشکیل جداول قیمت گذاری مبادرت ورزد.
برای مثال فوق، در صفحه مربوط به قیمت گذاری ، شماره گذاری می کنم و در هر قسمت به ترتیب اجرایی الگوریتم، جداول مربوطه را قرار می دهم . نتیجه این می شود که فرد قیمت گذار ، به جای آنکه 40 صفحه آموزشی قیمت گذاری از مستندات مرا بخواند (مستند 60 صفحه ای که 2 سال پیش تولید کردم !!!) با نگاه انداختن به این الگوریتم ها، همه فاکتور ها را شناخته و به ترتیب عمل کند. وقتی به پائین صفحه رسید، دیگر همه اطلاعات را آموخته، همه فاکتور ها و تذکرات را لحاظ کرده، چیزی را فراموش نکرده و اطلاعات جمع شده را نیز وارد کرده است!
نهایتاً در مواقع ضروری، توضیحات مختصری به عنوان Manual در فایل ضمیمه ی اکسل قرار خواهم داد تا مورد استفاده قرار گیرد و در نقش Help باشد.
ابزارها آنقدر مهم نیستند که دیدگاه ها مهم هستند. Word ، Excel  و ... ابزارند و منظور از تجربه فوق، نگرش به مسائل است . سالانه صدها هزار صفحه و ساعتها سخنرانی در حوزه مدیریت به ثبت می رسد .به راستی نمی شود روشهایی یافت که با ساخت یافته کردن داده ها و اطلاعات (بیش از آنچه هست  و بیش از حد یک فهرست ساده ) ، هم مطالب را سریعتر منتقل کرد، هم در هنگام انتقال مطلب، داده ها جمع آوری و تحلیل شوند. یعنی همان یک ساعتی که قرار است کاربر ، به مطالعه بپردازد، هم مطالعه کرده باشد و آموزش های لازم را در عمل و در یک آزمایشگاه تجربی و عملی دیده باشد، هم داده های مورد نیاز جمع آوری شده و هم کار ها راه بیفتد. آیا این یک بهره وری تمام عیار نخواهد بود؟
البته این ایده هنوز خام است و می تواند خیلی پخته تر شده و به صورت عامل به عنوان یک Language و زبان زیرساختی جهت انتقال و به کارگیری مفاهیم و ایجاد خروجی و افزایش بازدهی به صورت همزمان در بیاید .

۹/۰۸/۱۳۸۹

بازاریابی اعتیاد

این هم یک روش است ! 
امروز بعد از 1 ساعت سخنرانی کردن برای یکی از مشتریان بالقوه ، در حالی با او خداحافظی کردم که تا پشت در اتاق جلسات با وی هم قدم شدم و وعده گرفتم که از شنبه (بعد از تعطیلات) تیم پروژه در محل شرکت آنها مستقر شده و فاز اول یک پروژه را شروع کنیم. اما ساعت 9 شب با من تماس گرفته شد و از قول آن مدیر گفته شد که از فردا شروع کنید و تا 15 روز دیگر می خواهم نتیجه را ببینم ! 
موفقیت امروز من در فروش این محصول مرهون بازاریابی اعتیادی بود . شنیده ام که خرده فروشان مواد مخدر، روزهای اول برای گرفتار کردن مشتریان، مقداری مواد به رایگان و یا حتی با تشویق و همراهی ! به خورد آنها می دهند. وقتی اعتیاد به وجود آمد ، دیگر گوشه ای می نشینند و پول پارو می کنند. گذشته از اینکه این کار غیر اخلاقی به حیثیت بازاریابی لطمه می زند و قطعاً استفاده از کم خردی مردم، کار درستی نیست، آن هم برای فروش مواد مخدر!، اما این روش ، در موارد اخلاقی می تواند جالب باشد:
- من را تصور کنید که به مدت یکسال در ارتباط با این سازمان برای آنها از مزایان Sharepoint و اتوماسیون اداری سخن گفته ام و به شدت با مخالفت مدیران مواجه گشته ام. 
- در برخی موارد هم که موفق می شدم آنها را قانع کنم، تازه یادشان می آمد که باید برای اتوماسیون کردن سازمان به آن عظمت، RFP نوشته شود و مناقصه برگزار شود و ... و نهایتاً منصرف می شدند. 
ماکروسافت کار جالبی انجام داد، اول سراغ زیرساختهای (Platforms) مصرفی رفت . یعنی با تولید سیستم عامل، باعث شد دیگر شرکتها مجبور شوند در بستر و زیرساخت آنها گام بردارند و این یعنی در زمین میکروسافت بازی کنند. به واسطه این قدرت بلامنازع نرم افزارهای متعدد دیگری تولید کرد که با ساختار داخلی سیستم عامل خودش بهتر همخوانی داشته باشد و در نتیجه مشتریان بیشتر آنها را می پسندیدند. 
بازاریابی اعتیادی استفاده از سبک و فروش بسترهایی به مشتری که باعث اعتیاد او شود. مجبور باشد محصولات بیشتری بخرد و تا مدتها با رضایت و اشتیاق پول بپردازد. البته این نوع از بازاریابی نباید با کلاهبرداری یا سرکیسه کردن مشتری اشتباه گرفته شود.
در بازاریابی اعتیادی به ازای محصولات جدیدی که به مشتری فروخته می شود، خدمات جدید و مفید و کامل و سالم با پشتیبانی مناسبی ارائه می شود و مشتری از سر بیچارگی به خرید روی نیاورده است . بلکه در اثر خدمت مناسب قبلی و اشتیاق برای به کارگیری تکنولوژی و خدمت جدیدتر و بهتر به خرید محصول جدید روی  آورده است. 
زیر ساخت Sharepoint می تواند مثال ساده ای از این دست باشد . اما شکل فروش مهم است ! 
ما می توانیم یک پروژه کامل و جامع تعریف کنیم که بیش از 100 میلیون تومان می ارزد و تلاش می کنیم کل لقمه را یکتنه و یک شبه در دهانمان جای دهیم تا مبادا دیگران بخشی از آن را تصاحب کنند. اما سبک دومی هم وجود دارد که می گوید یک قرارداد 3 میلیونی ببند و سیستم دبیرخانه را برایشان بالا بیاور (یک اصطلاح کامپیوتری به معنی بساز) و بعد از 2 ماه که مدیران آن سازمان به قدرت و سرعت و توانایی این اتوماسیون پی بردند، یک سرویس 4 میلیونی دیگر ارائه بده که ظرف مدت 3 هفته به بهره برداری برسد. سپس یک سرویس 10 تومانی و همینطور تا ابدالآباد! آنقدر خدمت بده و پول بگیر که مشتری اعلام کند، دیگر بس است ! 
به راستی چه پروژه هایی را دوست داریم از اول همه کار را بگیریم ؟ پروژه هایی که می ترسیم در اثر بد پروژه یا عدم کارآیی یا عدم بهره برداری مناسب در زمان مناسب منجر به نارضایتی کارفرما شده و از ادامه پروژه منصرف شود ؟!؟! 
پس این شیوه نیاز به زیر ساخت قوی داخلی هم در بعد مشتری مداری و ارتباطات و سعه صدر و صبر و حوصله دارد و هم در بعد فنی و کیفیت ارائه خدمات . 

۸/۳۰/۱۳۸۹

بالاخره ایده محوری را یافتیم

امروز جلسه هیئت مدیره خیلی مفید بود. بعد از 5 سال کار مداوم، بالاخره فهمیدیم چه کاره ایم! طی این 5 سال استاد ما در مرکز رشد خیلی فشار می آورد که اگر ایده محوری مشخصی نداشته باشید حتماً زمین می خورید . هر چه می گفتیم : ما که بازار را نمی شناسیم که بخواهیم ایده محوری داشته باشیم، قبول نداشتند. البته مرکز رشد بی تقصیر است، وقتی بخش دولتی بخواهد، متولی راه اندازی کسب و کار در بخش خصوصی باشد، طبیعی است که چم و خم کار را نمی داند.

به همین دلیل طی 5 سال از هر دری فعالیت می کردیم. اشکالات زیر به ما وارد بود :
1- همه کاره و هیچ کاره بودیم. از بیرون مشخص نبود که بالاخره کار شبکه می کنیم، یا سایت می سازیم، یا چند رسانه ای یا اتوماسیون یا ... !
2- در نتیجه هیچ تخصص مشخصی را عمق نبخشیدیم و بسیاری از دانش هایمان از بین رفت یا بی فایده و بدون استفاده ماند 
3- هر کدام از محصولات تولیدی مان فقط یکبار فروش رفت زیرا تمرکز نداشتیم . و چه پتانسیلهایی داریم که هر کدامشان می تواند یک شرکت با چند پرسنل را اداره کند (از محل فروش مجدد) و چه ارزش افزوده هایی داشته باشد اما به خاطر عدم تمرکز کنار انباری خاک می خورند . 
4 - مشتری ها ما را جدی نمی گیرند چون می بینند همه کاره و هیچ کاره ایم 
5- در هیچ بازاری نتوانستیم برند ایجاد کنیم و همیشه دست چندم بودیم
و ... 

چرا نمی توانستیم و نباید ایده محوری می داشتیم ؟
1- ما خلاق بودیم ، خیلی خلاق  و فقط یک ایده نداشتیم، خیلی ایده داشتیم. معلوم نبود که اولین ایده بهترین باشد . ممکن بود ایده دوم ما را بیل گیتس کند در حالی که ایده اول ما را از یک شرکت محلی بالاتر نبرد 
2- ما هیچ تجربه بازاری و فروش نداشتیم . از کجا می دانستیم که کدام محصول را چگونه و تا چه سقفی می توان فروخت . پولی هم نداشتیم که مشاور حرفه ای بگیریم . به همین دلیل هم بود که 10 یا 15 محصول اولمان که زمان زیادی صرف کردیم تا تولید شود، در فروش به شدت شکست خورد و پولش را از جیبمان خرج کردیم. از آن به بعد هم در شرکت قانون گذاشتیم دیگر پروژه ای که قرار باشد از جیبمان خرج کنیم فعلاً در شرکت تعطیل . فقط سفارش خواهیم گرفت !
3- بازار انفورماتیک و فروش محصول در ایران بسیار خراب و سخت است . اصولاً انفورماتیک در دنیا یک صنعت بسیار دشوار، رقابتی، دانش مدار است که مغز می خواهد تا موفق شوی . ولی اگر موفق شوی، دیگر شده ای! و در ایران به دلیل مسائل کپی رایت و مسائل فرهنگی ، مشکلات دو چندان است . نتیجه آنکه سرمایه گذاری بالایی می خواهد، قدرت تبلیغات و فروش در چند ماه اول (قبل از ورود قفل شکسته ها به بازار) بالاتری می خواهد و نهایتاً اگر نتوانی در چند ماه کل هزینه هایت را بپوشانی، کلاهت پس معرکه است 
4- ما تجربه فنی مناسب نداشتیم . اوایل فکر می کردیم هر تکنولوژی که می آید باید با آن محصول تولید کنیم. بعد فکر می کردیم هر استانداردی که در دنیا هست و یا نیست (و باید خودمان تولیدش کنیم) را باید به کار بگیریم که کیفیت بسیار بالایی داشته باشیم. مدتی هم فکر می کردیم مشتری مداری را باید رها کرده و به مشتری نوازی رو بیاوریم . و البته تجربیات دیگری هم از این دست! که هر کدام به تنهایی ما را بدهکار تر و ورشکسته تر می کردند ! حالا ماییم و کوله باری از بدهی هایی که در اثر این سیاستهای به ظاهر عالی ایجاد شده اند! اما حالا فهمیده ایم که باید : متناسب و عملگرا باشیم. از هر چیز به میزان لازم . دیگر می گوییم به میزانی که طرح تجاری یا رقم قرارداد اجازه می دهد کیفیت خواهیم داشت، به همان میزان مشتری مداری می کنیم ، به همان میزان از استانداردها استفاده کرده و به همان میزان از تکنولوژی روز بهره می گیریم. در غیر این صورت باید بازاری با مساله برخورد کرد. البته این به معنی نگاه کردن به نوک دماغمان نیست . این مساله می گوید : باید بین واقعیت و آرمان تناسب برقرار کرد. چرا که اگر حال را از دست بدهیم، آینده ای هم نخواهیم داشت و این کلیدی ترین نکته ایست که خیلی از بنگاه های کوچک را ورشکسته کرده و می کند . 

خلاصه اینکه امروز ایده محوری خودمان را تصویب کردیم . دیگر در سندهای رسمی و تبلیغاتمان می دانیم چه کاره ایم. این را هم از پتانسیلهای موجود ، محصولات قبلی تولید شده و ارزش فروش آنها، تجربیات بازاری و فروش، تجربیات شرکت در نمایشگاه ها و تبلیغات و نظرات مشتریان و ... به دست آورده است. (البته لطف خداوند گفتن ندارد و در همه هستی مستتر است)

حالا فهمیده ایم که ایده محوری لزوماً تولید یک محصول یا وب سایت یا امثال آن نیست . می تواند یک چارچوب (Framework) باشد. مثلاً بگوییم ما چارچوب مشتری مداری ارائه می دهیم . می تواند شامل یک نموداری باشد که 6 جزء دارد و هر جزء آن یک محصول یا خدمت باشد . حتی فروش برخی سرویس ها از محصولات نیز می تواند جزو سبد خدماتی ما باشد . مثلاً در سازمانی که برایشان اتوماسیون نصب می کنیم ممکن است اسناد متعددی داشته باشند که نیاز به اسکن و فیش برداری و ورود اطلاعات باشد . هرچند یک نوع خدمات اپراتوری محسوب می شود اما برای احترام به مشتری و ایجاد سبد خدماتی در چارچوب تعریف شده می گنجد و می تواند درآمدزایی مستقل هم داشته باشد. هر چند از کلاس و تعهد ما خارج به نظر می رسد . 

نتیجه : چارچوب به جای محصول، یعنی عرضه یک سبد خدماتی و محصولی به مشتریان در یک قالب تعریف شده ای که مشتریان با مشاهده آنها ، احساس ارتباط و هم معنایی داشته باشند و شرکت را همه کاره و هیچ کاره نپندارند. این مساله ضمن قابلیت توسعه فنی و بازاری فراوان در یک محصول از چارچوب به صورت مستقل، می تواند باعث ایجاد بازارهای جدید در آینده هم بشود و باب توسعه را نمی بندد. برخی شرکتها را می بینیم که اول یک محصول ویژه را می فروشند و حتی نام شرکت تجاری خود را با آن توسعه می دهند مانند تک ماکارون ، اما بعد به فروش انواع دیگر محصول هم روی می آورند . و این خیلی خوب نیست هرچند عملگرایانه به نظر می رسد . نشان می دهد که طرح درازمدتی برای کار نداشته اند و بعد بر اساس بازار، نظر و آرمان های خود را تغییر داده اند . در حالیکه می توان چارچوبی تعریف کرد که قابلیت توسعه داشته باشد. 

مدیریت نفوذ در کارفرمایان

این روزها در مراحل پایانی و بهره برداری از یک پروژه بزرگ هستم که مدیریت آن پروژه با خودم بوده است . مدام جلسه داریم و در هر جلسه نمایندگان مختلفی از بخشهای مختلف کارفرما دور هم جمع می شوند و با هم دعوا می کنند . هیچ کس حاضر نیست مسوولیت تحویل گرفتن و نهائی کردن کار را به گردن بگیرد. همان مثال قایقی است که همه بوق می زنند و یکی کار می کند. 

نکته جالب اینکه دو استراتژی از اول این پروژه مطرح بود که من سبک دوم را بر خلاف نظر دیگر دوستان انتخاب کردم :
روش اول : مثل یک پیمانکار با کلاس برخورد کن، هر جا از کارفرما ناراضی بودی داد بزن، تا پول ندادند کار را زمین بگذار و ادامه نده تا پول بگیری 

روش دوم : با همه آنقدر خوش اخلاقی و سعه صدر به خرج بده و اشتباهاتشان را به رخشان نکش که همه بنده اخلاق و رفتارت بشوند و به تو حق بدهند (مدیریت نفوذ در کارفرما)

هر کدام خوبی ها و بدی هایی دارند. البته هنوز از مدیریت نفوذ در کارفرما جواب قطعی و نهایی نگرفته ام اما به نظرم جواب می دهد. در جلساتی مثل امروز همه نمایندگان از صبر و حوصله ما تعریف می کردند و توپی که در زمینشان انداخته بودم، خجالت می کشیدند به زمین ما برگردانند ، نتیجه آنکه بین خودشان پاسکاری می کردند و دعوا! 

نتیجه : با مدیریت نفوذ در بخشهای مختلف ذینفع در پروژه نزد کارفرما (خصوصاً دولتی و  در سازمان های بزرگ ) باید تک تک آنها را بنده اخلاق و سعه صدر خود کرد. اولش خیلی سخت است و باید تحمل بالایی داشت اما در انتها همه با آدم دوست می شوند، همه مدیر را موفق می دانند و خودشان احساس گناه می کنند، قرار داد را تمدید ریالی و زمانی کرده و تبریک می گویند، کلی امتیاز دیگر می دهند ، دست آخر هم شاید قرارداد دیگری به جبران خسارات پیش آمده و البته کیفیت خوب مشتری مداری پیشکش می کنند. (البته این آخری هنوز پیشامد نکرده)
برای مدیریت نفوذ :
1- صبر و حوصله فراوان و عدم دهن به دهن گذاشتن با کارفرما 
2- جایگاه بخشیدن به قسمتهای مختلف کارفرما و بخشهای ذی نفوذ آنها در پروژه به صورت چهره به چهره و ایجاد ارتباط دوستی
3- خود را به خنگی زدن در برخی موارد نسبت به خواسته های اداری خارج از تعهدات پروژه (از رشوه و مسائل مالی گرفته تا خودبرتر خواهی و تقاضای زیرآب زنی دیگر بخشها)
4- برخورد با احترام و اخلاق بسیار مناسب با نمایندگان کارفرما 
5- عدم عصبانیت طی پروژه 
6- چاشنی خنده در بیشتر مواقع 
7- البته در برخی مواقع سواد بالای فنی، کمی جدیت و گفتگوی فنی با نمایندگان در مواقع لزوم برای ایجاد جدیت در پروژه لازم می  باشد . 

۸/۱۱/۱۳۸۹

وقت بلند پروازی هنگام بی پولی است

این روزها پول نداریم . هزار تومان هم امروز ته جیبم نبود. شرکایم بدتر از من . شاید بدترین روزگار مالی و نقدی کل زندگی ام را تجربه می کنم.  هم من هم بچه ها . شرکت هم که بدتر از همه ما ! همه مان به علاوه شرکت تا خرخره در قرض و تعهد هستیم .
این روزها ، روزگار ریسک است ! روزگار بلند پروازی . وقتی چیزی برای از دست دادن نداری، جرات می کنی که مسیر را عوض کنی، خلاقیت به خرج بدهی و راه های جدید را خلق کنی و آن ها را بیازمایی . بر عکس تصور اکثر افراد که فکر می کنند وقتی به ثبات رسیدند می توانند تحول ایجاد کنند !
این روزها سر نوشت ساز ترین و شیرین ترین روزهای کاری و مدیریتی من است. روزهایی که برای آینده های دور و نزدیک، برنامه های بلندپروازانه جدید می ریزم . البته با یک تجربه غنی از این 4 - 5 سال . تجربه هایی که باعث می شوند بلندپروازی هایم را با گام های عملیاتی بردارم . اما در عین حال بدون ریسک نمی شود زندگی کرد. اصولاً مدیری که ریسک نمی کند، یک کارمند ساده است ! 

۸/۰۵/۱۳۸۹

مدیریت در ایران

قصدم جسارت نیست . به ایرانی بودنم افتخار می کنم. اما باید ضعفها را هم دید . اگر دیده نشوند و فقط به تمجید بپردازیم، هیچ حاصلی نخواهیم داشت .
متاسفانه در ایران بزرگترین پروژه ها توسط چند نفر انجام می شود و همه دیگر عوامل در حال مدیریت آن چند نفر هستند !
در واقع همان کاریکاتوری است که 10 نفر در یک قایق نشسته اند و یک نفر پارو می زند و دیگران با بلند گو دارند فریاد می زنند که پارو زن چگونه پارو بزند.
در خیلی از پروژه ها و سازمان ها این وضعیت را دیده ام. از ساختارهای کوچکی مانند پروژه های داخلی شرکت خودمان که یک شرکت خصوصی کوچک درحوزه انفورماتیک است، تا ساختارهای دولتی و بزرگ در حد وزارت خانه .
در مدیریت ایرانی ، افراد به جای مدیریت ریاست می کنند و کارمندان به جای کار، پاسکاری می کنند . معمولاً کارمندان از زیر مسوولیت و کار فراری بوده و کار را به دیگر بخشها و یا همکارانشان پاس می دهند و برای شانه خالی کردن از کارها انواع دلیلها را به یکدیگر می بافند تا مدیر مجبور شود کارمند جدیدی استخدام کند، و مدیران در حال مدیریت زیر دستان هستند ! کل کار یک مدیر این است که از زیر مجموعه خود بپرسد اوضاع چگونه است؟ و گزارش را با کمی تغییرات در جملات به مدیران ارشد ارائه دهد . نهایت کاری که یک مدیر انجام می دهد این است که هر از چندی از پشت میز مدیریتی خود تحت عنوان سر کشی و حل مشکلات دیگران بیرون آمده و گزارش عینی از اوضاع کاری داشته باشد.
این وضعیت منجر به دو حالت می شود : یا گزارشهای سراسر مثبت و عالی زیر دستان باعث خوشایند مدیر شده و به مدیر ارشد خود گزارش می دهد که هیچ مشکلی نیست و واحد من خوب کار می کنند و دیگران بیخود کرده اند که مشکل دارند! و یا اینکه با وضعیت فاجعه کار و خراب بودن خدمات رسانی مواجه می شود و در نتیجه چند نفر را توبیخ کرده و سر چند نفر داد می زند ! همین !
فرهنگ مدیریت در ایران چیزی فراتر از این نیست . گزارش هایی که اکثراً فاقد ارزش هستند و نبودشان بهتر از بودشان است، و مدیرانی که همواره در حال مدیریت دیگران هستند و خودشان هیچ تولید و فعالیت مفیدی ندارند.
البته ریشه های این مساله را می توان در دولتی بودن کلان ساختار و همچنین فرهنگ افتدارگرایی در طول تاریخ جستجو کرد که بررسی آن جای دیگری می طلبد .
به هر حال اگر می خواهیم بهره وری سازمان ها را افزایش دهیم باید مدیران اضافی حذف شوند و بهره وری مدیران را از طریق ارتقای فرهنگ کار و فرهنگ و دانش مدیریت در کشور بالا ببریم . تا زمانی که بزرگترین پروژها نیاز به 100 مدیر داشته باشند و عملاً توسط 1 یا 2 نفر کارشناس خبره انجام شوند، هزینه های گزافی باید پرداخت کنیم تا کوچکترین پیشرفتی داشته باشیم . در واقع مشکل فراری بودن کارمندان از کار و پاس دادن کارها، به وضعیت الگو دهی از سوی مدیران بازمی گردد که می خواهند کار نکرده و بیشترین حقوق و مزایا را داشته باشند و نهایتاً هر از چندی از کارمندان گزارشهای کاری بخواهند .


مقدمه

با سلام
5 سال پیش که شرکت تاسیس شد، فکر می کردم از دماغ فیل افتادم ! فکر می کردم که بهترین مدیر هستم .
انجمن ها و کانون های دانشجویی زیادی را مدیریت کرده بودم و خودم هم فعالیتها و جمع های زیادی را راه اندازی و مدیریت می کردم . رهبری منابع انسانی خوبی داشتم و همین را برای شروع یک کسب و کار کافی می دانستم . گاهی اوقات آنقدر بلند پروازی می کردم که اشتباهی به جای لفظ شرکت، از لفظ کشور استفاده می کردم ! هرچند ایراد لفظی بود اما خبر از سر درون داشت !
به هر تقدیر پیشینه مدیریت های اینجانب بیشتر از 5 سال می شود اما درس مدیریتی که در این مدت گرفتم و زمانی که از دستم رفت، بیش از اینهاست !
از لیسانس مهندسی نرم افزار به مدیریت اجرایی مشتاق شدم و ضمن حفظ فعالیت در حوزه کامپیوتر و تولید نرم افزار ، به بازرگانی و مدیریت اجرایی روی آوردم و در کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکز، مشغول تحصیل شدم .
این شد که تصمیم به ثبت تجربیات روزانه گرفتم . شاید گاهی اوقات هم مطالبی از گذشته گرد آوری کنم و یا با مشاهده یک حکایت مدیریتی ، تجربیاتم را ثبت کنم. ثبت دانش خیلی مفید است .
باشد که روزگاری از این تجربیات ، پله های معنا را بالا رفته و بتوانم خدمتی کنم . به هر حال اولین درس این پس این بود که : غرور و بلند پروازی به داشته های واقعی، انسان را در خیال پردازی گرفتار می کند و از هدف اصلی باز می دارد
این وبلاگ صرفاً برای ثبت دانش و تجربیات روزانه خودم است. شاید مطالعه آن برای دیگران هم بتواند مفید باشد. اما هدفم بیشتر در آینده است . اگر مدیر موفقی شدم و دیگران به دنبال مسیر رشد و توفیقم بودند، که این مطالب را به آنها پیشکش می کنم و گرنه آنها را برای عبرت سایرین در دسترس قرار می دهم تا بفهمند چه راه هایی را نباید رفت !
و من الله التوفیق 

تولد پروانه


حکایت :
روزى سوراخ كوچكی در يك پیله ظاهر شد .شخصی نشست و ساعتها تقلاى پروانه براى بیرونآمدن از سوراخ كوچك پیله را تماشا كرد.

آنگاه تقلاى پروانه متوقف شد و به نظر رسید كه خسته شده و دیگر نمیتواند به تلاشش ادامه دهد.آن شخص مصمم شد به پروانه كمك كند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد كردپروانه بهراحتی از پیله خارج شد.

اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروكیده بودآن شخص به تماشاى پروانه ادامه داد. او انتظارداشت پَرِ پروانه گسترده و مستحكم شود و از جثه او محافظت كند.

اما چنین نشد!...
در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روى زمین بخزد و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز كند. آنشخص مهربان نفهمید كه محدودیت پیله و تقلا براى خارج شدن از سوراخ ریز را خدا براىپروانه قرار داده بود تا به آن وسیله ، مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به اوامكان پرواز دهد.

...گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم.

تجربه مدیریتی :
معمولاً افراد توانایی که به مدیریت جمعی مشغول هستند، چون دیگران را ناتوان تر از خود می یابند، سعی می کنند با مشاهده اشتباهات و کارهای کم کیفیت آنها، مدام در کار آنها دست ببرند تا خروجی کار آنها را مناسب و با کیفیت سازند.
بارها می شد که فعالیتی را به یکی از اعضای تیمم واگذار می کردم و با اینکه او تلاشی زیادی برای انجام آن کرده بود، ایرادهای مختلف می گرفتم و نهایتاً با تغییر بیش از 50% فعالیتهای صورت گرفته توسط او ، کار با کیفیتی به خیال خودم تولید می نمودم . نتیجه اینها می شد :
1- انگیزه فرد کاهش پیدا می کرد و در واقع به جای تشویق، تنبیه می شد 
2- فرد احساس می کرد همیشه یک مصحح وجود دارد که اشتباهات مرا جبران خواهد کرد و لذا کمتر تلاش می کرد تا کار باکیفیت ارائه دهد چون خیالش راحت بود
3- به مرور که انگیزه دیگران کاهش پیدا می کرد، من مجبور می شدم کار بیشتری انجام دهم و در واقع کارهای کل سازمان به من وابسته می شد. 
4- به مرور سازمان از حالت فعالیت گروهی به یک ساختار ستاره ای تبدیل می شد که همه به من متصل بودند و سلسله مراتب هم کم کم از بین می رفت و خروجی کل سازمان را من باید تنظیم می کردم. 
5- سازمان معادل من می شد! غیر از اینکه خودم ناراضی بودم و کار دیگران را نمی پسندیدم ، فشار کاری زیادی هم تحمل می کردم و در نهایت هر موفقیتی را به نام خودم ثبت می کردم و هر شکستی را به نام دیگران . در نتیجه دیگران از نظر روانی از گروه دور می شدند و سازمان فرد محور می شد 

راه حل های پیشنهادی : 
1- در کار هر کسی دست نبرم ، کمی تحمل بیشتر داشته باشم و نهایتاً اشتباهات را گوشزد کنم و غیر از موارد خیلی مهم، مدام اعمال نظر نکنم 
2- اعمال نظر ها را هم با مشارکت طرف مقابل پیش ببرم. مثلاً رهنمود هایی به او بدهم و او را بفرستم تا اشتباهات خودش را خودش اصلاح کند و نه اینکه من در کار او دست ببرم . 
3- پس از آماده شدن نتیجه کار و یا موفق شدن یا شکست خوردن نتیجه کار آن فرد، وی را صدا کرده و ضمن تشویق او، نکاتی که به ذهنم می رسد را برای کار بعدی به وی پیشنهاد دهم . 

تشکر :
این درس را پیشتر یک بزرگواری به نام آقای هادی به من داده بود اما پند نگرفتم ! می گفت که در زمان روزنامه جمهوری اسلامی با میر حسین موسوی همکار بوده و رهنمون می گرفته . این سبک را به میر حسین منصوب می کرد و از بابت این روش او، خیلی تعریف می کرد.